هانس، جایی در عقاید یک دلقک بُل که به همراه ماری و پس از اصرار او برای پذیرفتن عذرخواهی دوستی قدیمی به نزد او رفته اند در حالیکه همه چیز به نظر خوب پیش می رود، مشتی آنی را در انتهای دیدار روانه ی آشنای دوران کودکی خود می کند. آشنایی که حالا پس از سال ها در ظاهر یا به واقع؛ تفاوتی نمی کند، تغییر کرده و درست در نقطه مقابل چیزی که بوده است می نمایاند. اما هر چند برای هانس در ابتدا این پشیمانی بزرگ باری به هر جهت تفاوتی برایش ندارد ولی با به یادآوردن جزئیات آزارهای رواداشته شده توسط میزبان به دیگران موقعیت را جز با مشتی لازم! نمی تواند خاتمه دهد که به مضمون او: شاید پشیمانی ها بزرگ آسان باشند ولی چه کسی است که جزئیات را به یاد آورد و آن ها را درک کند.
آدم های زیادی بدون اشاره به گذشته خویش خود را تغییر یافته می نمایانند و یا که واقعا تغییر یافته اند. آدم های زیادی هم با اشاره ای ندامت بار به گذشته خویش بنا به موقعیت های حال، تغییر می یابند و یا خود را تغییر یافته می نمایانند. ولی جزئیات را چه کسی درک می کند؟ جزئیات را چه کسی به یاد می آورد؟ پشیمانی های بزرگ شاید آسان باشند ولی جزئیات کوچک را چه کار می توان کرد؟