بنفسیات

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

بنفسیات

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

آخرین مطالب

پیوندها

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «le flaneur» ثبت شده است

مدتی فراموشش می کنم و یک روز به یادش می آورم. مدتی پنهان می خواهمش و بعد روزی آشکار. مدتی او نیست و من بودنش را که خواستم به سراغش می روم. وبلاگ هایم را تا کنون این چنین خواسته ام. گاهی دور، گاهی نزدیک ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۰۶:۵۷
شان ..


به گمانم حالا می دانم چرا شاعر نشدم. اگر قطاری بود تا سوارش شوم و به میانه ی راه مردی آرام و شاعر اجازه می خواست وارد کوپه شود، در میانه ی راه؛ و بعد به مشاعره می نشست و شعرهایی می خواند که تا به حال نشنیده بودم و چنان بود که گویا تا ابد می تواند شعر بخواند در حالیکه هنوز غبار ناشناسی در چهره اش داشت و بعد مامور قطار می آمد و بلیط هایمان را می خواست و او می گفت بلیط ندارد و در برابر ارفاق مامور به خرید بلیط میانه ی راه می گفت که پول هم ندارد و بعد مامور تشر می زد که پیاده ات می کنم و او می گفت هر طور که می فرمایید و بعد مامور مجبورش می کرد تا به سمت درب یک از واگن ها برود تا پیاده اش کند و او در لحظه ی آخر خروج از کوپه بر می گشت و با چشمانی مصمم و اما بی روح و صورتی سرخ نگاهم می کرد و بعد آرام بدون کلمه ای می رفت و من بعد از چند ایستگاه تازه به این فکر می کردم که راستی چرا من پول بلیطش را حساب نکرده بودم و اما حالا قطار در دل تاریکی مردی شاعر را جا گذاشته بود جایی میان نمی دانم کجا*، بله؛ شاعر می شدم من.


*توصیفی آزاد از روایت حمیدرضا شاه آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۴
شان ..

پتر زومتر، معمار سوئیسی جایی در کتابش؛ احساسش از زیبایی را به احساس بودنِ مطلق در حریم زمان توصیف می کند و زمان را باز ایستاده در رویارویی اش. یک بار کنار خیابانی که دوستش می داشتم و گاهی آن زمان هایی که خلوت ترین ساعاتش بود چشم در سنگ فرش هایش؛ قدم می زدم، لحظه ای دخترکی از کنارم گذشت که من تنها مواجهه ی چشمانش  و بعد از آن چند تار موی شناورش در باد را به خاطر می آورم و ولی چنان زیبایی را می پراکنید که لحظه ای ایستادم و بر خلاف عادت همیشگی ام عبورش را دنبال کردم. زمان ایستا در مواجهه با زیبایی چیز عجیبی نیست ولی تفاوتی نمی کند درختی بلندبلا باشد یا دخترکی شبح وار، بنایی مرموز باشد یا مجسمه ای چوبین، تابلویی مهجور باشد یا آوایی غریب، آن ها زمانی از لحظات زندگانی شما را نمی کاهند، بل بر آن می افزایند ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۶
شان ..

زندگی در شهر نگاه ها را کوتاه می کند. گاهی نیاز است که بالای کوهی یا به دشتی رویم و به آن دورها نگاه کنیم. همه مان لازم داریم گاهی نیز به نقطه ای موهوم در جایی دست نیافتنی خیره شویم و «وسعت» را به معنای تمام توان چشمانمان درک کنیم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
شان ..

برای خودت می گویم

مرا

دوست بدار.

مثل صدای باد میان سپیدارهای بلند

زود گذرم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۸
شان ..

شعری می خواندم از یک افسر انگلیسی به نام سرگرد مک کری، حاضر در جنگ جهانی اول گویا، و تحلیلی مصلحانه! که جنگ ها اغلب همه؛ نتیجه ی سوء استفاده از احساسات و جهل و غریزه و  طمع آدمیان هستند. بله، شاید برخیشان چنین باشند ولی همیشه نقطه ای است که این حادثه ی دهشتناک و شگفت انگیز را اجتناب ناپذیر می کند. در جهان ما هیچ گاه چنین نبوده که همزمان، هر دو سو، خالی از احساس و جهل و غریزه و طمع باشند. گاهی نیز باید تن به این اژدهای آدم خوار داد ..


ما مرده ایم، چند روز پیش ما زنده بودیم

زیبایی غروب و پرتوهای مغرب را احساس می کردیم.

ما دوست می داشتیم و ما را دوست می داشتند.

ولی اکنون اجساد ما افتاده است

               در میدان های فلاندر

پیکار ما را با دشمن دنبال کنید.

          ما از دست های بیجانمان

مشعل روشن را به شما می سپاریم و شما باید آن را

نگاه دارید.

اگر شما اعتقادتان را از ما که می میریم بگسلید

هر چند شقایق ها می رویند. ما به خواب نخواهیم رفت

               در میدان های فلاندر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۰
شان ..

بعد به یک مرحله از زندگی می رسی که هیچ چیز ذوق زده ات نمی کند. آشکارا با ناامیدی در هر چیز به دنبال کشفی هستی که دوباره تو را به وجد بیاورد ولی هر چه بیشتر تلاش می کنی کمتر می یابی. موسیقی، فیلم، کتاب و تصاویر و مشاهدات و آدم ها و مزه ها و رایحه ها و شهرها و همه چیز ..

می ماند خیال، اما حالا خیال هایت هم محدود شده اند به زمان. زمانی می رسد که حتی خیال هم نمی تواند تو را ذوق زده کند ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۱
شان ..

سال ها پیش گروهی بودند که آغوش رایگان در اختیار دیگران می گذاشتند. آغوشی که همه با تعجب و بدبینی و لبخند و اخم و بعد شاید با شیرینی و اعتماد و لذت دنبالش می کردند و می گذشتند و یا پذیرایش می شدند.

من اما، ذهنی بی قضاوت برای شنیدن رازهای دیگران را گاهی متصور بودم. حاضر بودم با چشمانی بسته در مسیری قرار گیرم و رازهای آدمیان را گوش دهم. بدون قضاوت، بدون بازگویی و بدون انتظار و مرورشان در ذهن.

رازهای آدمیان خاصه آنانی که سال هاست همراهشان هستند، آن هایی هستند که وزن دارند، سنگینی می کنند و جایی از روحشان را خراش می دهند. ولی گاهی بازگویی شان بدون ترس از قضاوت شدن، برملا گشتن و راز نبودنشان دیگر؛ شاید کمی از سنگینی شان کم کند. همه ما چنین رازهایی داریم و اما آدم هایی که بودن و صلاحیت شنیدنشان را، خیر!


شاید کمی شبیه «جان کافی» اما؛ انباشتن انبوه رازهای شاد، سخت، نازیبا، غمگین، رقت بار، مایوس وار و آرزومندانه را آیا توانی هست؟ برای آدمیانی که رازهای خود نیز حتی گاهی غرق شان می کند.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۳
شان ..

می خواستم «هستی» را در آغوش کشم،

«جهان» مرا بلعید.


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۵
شان ..

میان تمام پلی لیست های دستگاه موسیقی ام یکی هست که آهنگ های اتفاقی را میزبان است. برای زمان هایی است که آن گونه سرگردانی ای را دوست دارم که پریشان حالی ام را نیاز آن است. در سفر که باشی، در میان جاده ای کویری و چشمانت گستره ی وسیع برهوت را تماشا کند، پلی لیست اتفاقی ات انتخاب خوبی است، آن وقت که در آن گستره ی لایتناهی «هیچ»؛ درختی تنها با موسیقیِ اتفاقی خاصی تلاقی می کند و تو خوشبخت می شوی از این لحظه ی تصادفی و بعد فکر خواهی کرد مگر زندگی چیزی جز این خوشبختی های کوچک است؟!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۸
شان ..