بنفسیات

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

بنفسیات

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

آخرین مطالب

پیوندها

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم ها» ثبت شده است


هانس، جایی در عقاید یک دلقک بُل که به همراه ماری و پس از اصرار او برای پذیرفتن عذرخواهی دوستی قدیمی به نزد او رفته اند در حالیکه همه چیز به نظر خوب پیش می رود، مشتی آنی را در انتهای دیدار روانه ی آشنای دوران کودکی خود می کند. آشنایی که حالا پس  از سال ها در ظاهر یا به واقع؛ تفاوتی نمی کند، تغییر کرده و درست در نقطه مقابل چیزی که بوده است می نمایاند. اما هر چند برای هانس در ابتدا این پشیمانی بزرگ باری به هر جهت تفاوتی برایش ندارد ولی با به یادآوردن جزئیات آزارهای رواداشته شده توسط میزبان به دیگران موقعیت را جز با مشتی لازم! نمی تواند خاتمه دهد که به مضمون او: شاید پشیمانی ها بزرگ آسان باشند ولی چه کسی است که جزئیات را به یاد آورد و آن ها را درک کند.


آدم های زیادی بدون اشاره به گذشته خویش خود را تغییر یافته می نمایانند و یا که واقعا تغییر یافته اند. آدم های زیادی هم با اشاره ای ندامت بار به گذشته خویش بنا به موقعیت های حال، تغییر می یابند و یا خود را تغییر یافته می نمایانند. ولی جزئیات را چه کسی درک می کند؟ جزئیات را چه کسی به یاد می آورد؟ پشیمانی های بزرگ شاید آسان باشند ولی جزئیات کوچک را چه کار می توان کرد؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۲۸
شان ..


به گمانم حالا می دانم چرا شاعر نشدم. اگر قطاری بود تا سوارش شوم و به میانه ی راه مردی آرام و شاعر اجازه می خواست وارد کوپه شود، در میانه ی راه؛ و بعد به مشاعره می نشست و شعرهایی می خواند که تا به حال نشنیده بودم و چنان بود که گویا تا ابد می تواند شعر بخواند در حالیکه هنوز غبار ناشناسی در چهره اش داشت و بعد مامور قطار می آمد و بلیط هایمان را می خواست و او می گفت بلیط ندارد و در برابر ارفاق مامور به خرید بلیط میانه ی راه می گفت که پول هم ندارد و بعد مامور تشر می زد که پیاده ات می کنم و او می گفت هر طور که می فرمایید و بعد مامور مجبورش می کرد تا به سمت درب یک از واگن ها برود تا پیاده اش کند و او در لحظه ی آخر خروج از کوپه بر می گشت و با چشمانی مصمم و اما بی روح و صورتی سرخ نگاهم می کرد و بعد آرام بدون کلمه ای می رفت و من بعد از چند ایستگاه تازه به این فکر می کردم که راستی چرا من پول بلیطش را حساب نکرده بودم و اما حالا قطار در دل تاریکی مردی شاعر را جا گذاشته بود جایی میان نمی دانم کجا*، بله؛ شاعر می شدم من.


*توصیفی آزاد از روایت حمیدرضا شاه آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۴
شان ..

پتر زومتر، معمار سوئیسی جایی در کتابش؛ احساسش از زیبایی را به احساس بودنِ مطلق در حریم زمان توصیف می کند و زمان را باز ایستاده در رویارویی اش. یک بار کنار خیابانی که دوستش می داشتم و گاهی آن زمان هایی که خلوت ترین ساعاتش بود چشم در سنگ فرش هایش؛ قدم می زدم، لحظه ای دخترکی از کنارم گذشت که من تنها مواجهه ی چشمانش  و بعد از آن چند تار موی شناورش در باد را به خاطر می آورم و ولی چنان زیبایی را می پراکنید که لحظه ای ایستادم و بر خلاف عادت همیشگی ام عبورش را دنبال کردم. زمان ایستا در مواجهه با زیبایی چیز عجیبی نیست ولی تفاوتی نمی کند درختی بلندبلا باشد یا دخترکی شبح وار، بنایی مرموز باشد یا مجسمه ای چوبین، تابلویی مهجور باشد یا آوایی غریب، آن ها زمانی از لحظات زندگانی شما را نمی کاهند، بل بر آن می افزایند ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۶
شان ..

و گفت: «نوری درخشان دیدم در غیب، پیوسته در وی نظر می کردم تا وقتی که من همه آن نور شدم »


همه چیز در آن «آن» خلاصه می شود. همه مان در روز «نظر» بر دیدنی ها می گذرانیم و گاهی اما؛ مکث هایی است که چشم را جا می گذارند از سر، و لحظه را از زمان. مکث هایی که سکون است تمام.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۳:۰۳
شان ..

شعری می خواندم از یک افسر انگلیسی به نام سرگرد مک کری، حاضر در جنگ جهانی اول گویا، و تحلیلی مصلحانه! که جنگ ها اغلب همه؛ نتیجه ی سوء استفاده از احساسات و جهل و غریزه و  طمع آدمیان هستند. بله، شاید برخیشان چنین باشند ولی همیشه نقطه ای است که این حادثه ی دهشتناک و شگفت انگیز را اجتناب ناپذیر می کند. در جهان ما هیچ گاه چنین نبوده که همزمان، هر دو سو، خالی از احساس و جهل و غریزه و طمع باشند. گاهی نیز باید تن به این اژدهای آدم خوار داد ..


ما مرده ایم، چند روز پیش ما زنده بودیم

زیبایی غروب و پرتوهای مغرب را احساس می کردیم.

ما دوست می داشتیم و ما را دوست می داشتند.

ولی اکنون اجساد ما افتاده است

               در میدان های فلاندر

پیکار ما را با دشمن دنبال کنید.

          ما از دست های بیجانمان

مشعل روشن را به شما می سپاریم و شما باید آن را

نگاه دارید.

اگر شما اعتقادتان را از ما که می میریم بگسلید

هر چند شقایق ها می رویند. ما به خواب نخواهیم رفت

               در میدان های فلاندر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۰
شان ..

سال ها پیش گروهی بودند که آغوش رایگان در اختیار دیگران می گذاشتند. آغوشی که همه با تعجب و بدبینی و لبخند و اخم و بعد شاید با شیرینی و اعتماد و لذت دنبالش می کردند و می گذشتند و یا پذیرایش می شدند.

من اما، ذهنی بی قضاوت برای شنیدن رازهای دیگران را گاهی متصور بودم. حاضر بودم با چشمانی بسته در مسیری قرار گیرم و رازهای آدمیان را گوش دهم. بدون قضاوت، بدون بازگویی و بدون انتظار و مرورشان در ذهن.

رازهای آدمیان خاصه آنانی که سال هاست همراهشان هستند، آن هایی هستند که وزن دارند، سنگینی می کنند و جایی از روحشان را خراش می دهند. ولی گاهی بازگویی شان بدون ترس از قضاوت شدن، برملا گشتن و راز نبودنشان دیگر؛ شاید کمی از سنگینی شان کم کند. همه ما چنین رازهایی داریم و اما آدم هایی که بودن و صلاحیت شنیدنشان را، خیر!


شاید کمی شبیه «جان کافی» اما؛ انباشتن انبوه رازهای شاد، سخت، نازیبا، غمگین، رقت بار، مایوس وار و آرزومندانه را آیا توانی هست؟ برای آدمیانی که رازهای خود نیز حتی گاهی غرق شان می کند.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۳
شان ..

گاهی چنان آدم هایی را دوست داری که گمان میکنی تا ابد دوستشان خواهی داشت. اما یک لحظه، یک نگاه تو را چنان متحیر می کند که گویی هیچ گاه نمی شناختیشان. چیزی شبیه یک فریم ساکن از حسد، آز، شهوت، تظاهر و یا هر چیز دیگری که گویی از درون سال ها مخفی اش چند لحظه ای برای تنفس به سطح آمده و در نگاهت تلاقی کرده و همین کافی است تا همه ی گذشته ها را از یاد ببری و آینده ای را متصور نباشی برای دوست داشتن مانند سابق. غریبه می شود برایت آن آدم قبل از آن نگاه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۷
شان ..
اگر کمی خانه مان به فرودگاه نزدیک تر بود و تنبلی مجالی می داد؛ دوست داشتم نیمه شب که فرا می رسید با فلاسک و ماگ سفری ام و یکی از کتاب های نیمه خوانده با یک پتوی به اندازه ی کافی سبک راهی یکی از ترمینال های پروازهای  - هر جایی -  می شدم و روی یکی از نیمکت ها با جایی کافی برای گاهی جا به جا کردن پاهایم می نشستم و گاهی چایم را مزه می کردم، گاهی آدم ها را تماشا و گاهی صفحاتی از کتابم را ورق می زدم و بعد آن آخر کار که خسته می شدم روی نیمکت حالا اختصاصی ام، رو به سقف دراز می کشدیم و پاهایم را کمی جمع می کردم و کتاب را روی صورتم می گذاشتم و بعد از آن تنها می شنــــــیدم.

 حالا اگر فرصت کافی می داشتم، این را برای تک تک فرودگاه های جهانمان، برای یک بار لااقل امتحان می کردم و بعد؛ از آن دفترچه ی جلد آبی خطش می زدم.

 

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۰
شان ..

نگاه که می کنی همه جا هستند. از آنانی که در لحظه ساخته می شوند و آنانی که در تمام طول تاریخ شکل گرفته اند و برخی که به ظاهر برداشته می شوند و اما شاید تنها به شکلی دیگر تغییر می یابند.

«فاصله» ها، خوب یا بد - با تعریف های شخصی آدمیان - زشت یا زیبا و کم و زیاد و دور و نزدیک چنان مرزهای استواری گشته اند که دست های بنا کرده شان حالا بیشتر زمان ها ناامید از ویران کردنشان به سرنوشت محتوم پررنگ تر شدنشان می نگرند.

جایی دیگر از آن ها خواهم گفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۳
شان ..

برخی آدم ها هم هستند که دوست داری آن طور به یاد آوریشان که روزی ترکشان کردی، به همان سادگی که می شناختیشان و به همان قالبی که بودند. زمان، موجودی گاه بی رحم است که آدم های دوست داشتنی تو را چنان دگرگون می کند که بازشناختنشان از «آنانی» که بودند بسیار دشوار می شود.

برخی رازها باید همان راز باقی بمانند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
شان ..