بنفسیات

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

بنفسیات

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

آخرین مطالب

پیوندها

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است


به گمانم حالا می دانم چرا شاعر نشدم. اگر قطاری بود تا سوارش شوم و به میانه ی راه مردی آرام و شاعر اجازه می خواست وارد کوپه شود، در میانه ی راه؛ و بعد به مشاعره می نشست و شعرهایی می خواند که تا به حال نشنیده بودم و چنان بود که گویا تا ابد می تواند شعر بخواند در حالیکه هنوز غبار ناشناسی در چهره اش داشت و بعد مامور قطار می آمد و بلیط هایمان را می خواست و او می گفت بلیط ندارد و در برابر ارفاق مامور به خرید بلیط میانه ی راه می گفت که پول هم ندارد و بعد مامور تشر می زد که پیاده ات می کنم و او می گفت هر طور که می فرمایید و بعد مامور مجبورش می کرد تا به سمت درب یک از واگن ها برود تا پیاده اش کند و او در لحظه ی آخر خروج از کوپه بر می گشت و با چشمانی مصمم و اما بی روح و صورتی سرخ نگاهم می کرد و بعد آرام بدون کلمه ای می رفت و من بعد از چند ایستگاه تازه به این فکر می کردم که راستی چرا من پول بلیطش را حساب نکرده بودم و اما حالا قطار در دل تاریکی مردی شاعر را جا گذاشته بود جایی میان نمی دانم کجا*، بله؛ شاعر می شدم من.


*توصیفی آزاد از روایت حمیدرضا شاه آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۴
شان ..

پتر زومتر، معمار سوئیسی جایی در کتابش؛ احساسش از زیبایی را به احساس بودنِ مطلق در حریم زمان توصیف می کند و زمان را باز ایستاده در رویارویی اش. یک بار کنار خیابانی که دوستش می داشتم و گاهی آن زمان هایی که خلوت ترین ساعاتش بود چشم در سنگ فرش هایش؛ قدم می زدم، لحظه ای دخترکی از کنارم گذشت که من تنها مواجهه ی چشمانش  و بعد از آن چند تار موی شناورش در باد را به خاطر می آورم و ولی چنان زیبایی را می پراکنید که لحظه ای ایستادم و بر خلاف عادت همیشگی ام عبورش را دنبال کردم. زمان ایستا در مواجهه با زیبایی چیز عجیبی نیست ولی تفاوتی نمی کند درختی بلندبلا باشد یا دخترکی شبح وار، بنایی مرموز باشد یا مجسمه ای چوبین، تابلویی مهجور باشد یا آوایی غریب، آن ها زمانی از لحظات زندگانی شما را نمی کاهند، بل بر آن می افزایند ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۶
شان ..