گاهی چنان آدم هایی را دوست داری که گمان میکنی تا ابد دوستشان خواهی داشت. اما یک لحظه، یک نگاه تو را چنان متحیر می کند که گویی هیچ گاه نمی شناختیشان. چیزی شبیه یک فریم ساکن از حسد، آز، شهوت، تظاهر و یا هر چیز دیگری که گویی از درون سال ها مخفی اش چند لحظه ای برای تنفس به سطح آمده و در نگاهت تلاقی کرده و همین کافی است تا همه ی گذشته ها را از یاد ببری و آینده ای را متصور نباشی برای دوست داشتن مانند سابق. غریبه می شود برایت آن آدم قبل از آن نگاه.