حالا کمی پیش از غروب صندلی آشپزخانه را بر می دارم و روی بالکن خانه رو به بزرگ راهی که آن طرفش ویترین های دو فروشگاه معلوم هستند؛ می گذارم. آرام با نسیم ملایمی که می وزد و صداهای مغشوش اتوموبیل ها چشمانم را می بندم و کمی بعد از غروب وقتی بیدار می شوم، دو فروشگاه روبرو تعطیل کرده اند و نئون ها ویترین هاشان است که تنها می درخشند.
صندلی را بر میدارم و به آشپزخانه بر میگردم و یک لیوان چای همیشگی را با فکر فاصله ی میان «پیش از غروب و پس از نئون های قرمز دو فروشگاه» آرام آرام سر می کشم.