بگذار همه چیز آرام بگذرد ..
به گمانم حالا می دانم چرا شاعر نشدم. اگر قطاری بود تا سوارش شوم و به میانه ی راه مردی آرام و شاعر اجازه می خواست وارد کوپه شود، در میانه ی راه؛ و بعد به مشاعره می نشست و شعرهایی می خواند که تا به حال نشنیده بودم و چنان بود که گویا تا ابد می تواند شعر بخواند در حالیکه هنوز غبار ناشناسی در چهره اش داشت و بعد مامور قطار می آمد و بلیط هایمان را می خواست و او می گفت بلیط ندارد و در برابر ارفاق مامور به خرید بلیط میانه ی راه می گفت که پول هم ندارد و بعد مامور تشر می زد که پیاده ات می کنم و او می گفت هر طور که می فرمایید و بعد مامور مجبورش می کرد تا به سمت درب یک از واگن ها برود تا پیاده اش کند و او در لحظه ی آخر خروج از کوپه بر می گشت و با چشمانی مصمم و اما بی روح و صورتی سرخ نگاهم می کرد و بعد آرام بدون کلمه ای می رفت و من بعد از چند ایستگاه تازه به این فکر می کردم که راستی چرا من پول بلیطش را حساب نکرده بودم و اما حالا قطار در دل تاریکی مردی شاعر را جا گذاشته بود جایی میان نمی دانم کجا*، بله؛ شاعر می شدم من.
*توصیفی آزاد از روایت حمیدرضا شاه آبادی
پتر زومتر، معمار سوئیسی جایی در کتابش؛ احساسش از زیبایی را به احساس بودنِ مطلق در حریم زمان توصیف می کند و زمان را باز ایستاده در رویارویی اش. یک بار کنار خیابانی که دوستش می داشتم و گاهی آن زمان هایی که خلوت ترین ساعاتش بود چشم در سنگ فرش هایش؛ قدم می زدم، لحظه ای دخترکی از کنارم گذشت که من تنها مواجهه ی چشمانش و بعد از آن چند تار موی شناورش در باد را به خاطر می آورم و ولی چنان زیبایی را می پراکنید که لحظه ای ایستادم و بر خلاف عادت همیشگی ام عبورش را دنبال کردم. زمان ایستا در مواجهه با زیبایی چیز عجیبی نیست ولی تفاوتی نمی کند درختی بلندبلا باشد یا دخترکی شبح وار، بنایی مرموز باشد یا مجسمه ای چوبین، تابلویی مهجور باشد یا آوایی غریب، آن ها زمانی از لحظات زندگانی شما را نمی کاهند، بل بر آن می افزایند ..
شعری می خواندم از یک افسر انگلیسی به نام سرگرد مک کری، حاضر در جنگ جهانی اول گویا، و تحلیلی مصلحانه! که جنگ ها اغلب همه؛ نتیجه ی سوء استفاده از احساسات و جهل و غریزه و طمع آدمیان هستند. بله، شاید برخیشان چنین باشند ولی همیشه نقطه ای است که این حادثه ی دهشتناک و شگفت انگیز را اجتناب ناپذیر می کند. در جهان ما هیچ گاه چنین نبوده که همزمان، هر دو سو، خالی از احساس و جهل و غریزه و طمع باشند. گاهی نیز باید تن به این اژدهای آدم خوار داد ..
ما مرده ایم، چند روز پیش ما زنده بودیم
زیبایی غروب و پرتوهای مغرب را احساس می کردیم.
ما دوست می داشتیم و ما را دوست می داشتند.
ولی اکنون اجساد ما افتاده است
در میدان های فلاندر
پیکار ما را با دشمن دنبال کنید.
ما از دست های بیجانمان
مشعل روشن را به شما می سپاریم و شما باید آن را
نگاه دارید.
اگر شما اعتقادتان را از ما که می میریم بگسلید
هر چند شقایق ها می رویند. ما به خواب نخواهیم رفت
در میدان های فلاندر
بعد به یک مرحله از زندگی می رسی که هیچ چیز ذوق زده ات نمی کند. آشکارا با ناامیدی در هر چیز به دنبال کشفی هستی که دوباره تو را به وجد بیاورد ولی هر چه بیشتر تلاش می کنی کمتر می یابی. موسیقی، فیلم، کتاب و تصاویر و مشاهدات و آدم ها و مزه ها و رایحه ها و شهرها و همه چیز ..
می ماند خیال، اما حالا خیال هایت هم محدود شده اند به زمان. زمانی می رسد که حتی خیال هم نمی تواند تو را ذوق زده کند ...